فلورا ؟

این یک داستان درباره فلورا است.یک دوست و فرد عاشق دنیای ریاضی و هندسه

روی کاناپه خونه نشستم ، دوستانم با دوست دخترشان در حال صحبت اند و من درست توی همین لحظه میخواهم فلورا ، اینکه کیه و چطوری آشنا شدیم را تعریف کنم ، الان ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۲ شب هست امروز ۳۰ بهمن ۱۴۰۰ هست درست به یاد نمی اورم اما فکر میکنم ، حدود ۴ سال از جدایی ما میگذره. معرفی فلورا را از ابتدای آشنایی اغاز میکنم ، اشنایی ما ، در دوران دبیرستان بود ، یک مسابقه به اسم ریاضیات کانگارو بین مدارس برگزار میشد و به یاد دارم ریاضیات کانگارو یک صفحه اینستاگرام داشت و در نزدیکی ثبت نام این مسابقه ، چالش و پست های اینستاگرامی توسط دبیرخانه ریاضیات ایران طراحی شده بود که دانش آموزان میتوانستند ، سوال ها را حل و جواب درست را در کامنت ها ارسال کنند. سپس سازمان ریاضیات کانگارو از بین پاسخ های ارسال شده قرعه کشی میکرد و برنده قرعه کشی کامت ها میتوانست رایگان در مسابقه ریاضیات کانگارو شرکت کند.

همه بچه ها از سرتا سر ایران در این چالش ها شرکت کرده بودند و هرکدام پاسخ خودشان را ارسال کرده بودند. تا اینکه زمان قرعه کشی فرا رسید و سازمان ریاضیات ایران نتایج را در چند پست اعلام کرد. یکی از افرادی که در قرعه کشی برنده شده بود فلورا بود . (آهنگ black lung از the death south درحال پخش هست).

همان لحظه با خود گفتم ، دوست دارم ایشان رو بشناسم و واقعا باهاشون دوست بشم‌. برای همین تصمیم گرفتم کاری کنم تا باهم آشنا شویم. این کار را با ساختن یک اکانت خانوم در اینستاگرام شروع کردم. اکانتی با پست ها ، پروفایل ، فالوور وحتی فالووینگ هایی که اصلا بنظر نمی‌آمد این اکانت یک اکانت مجازی باشد.

پس از یک هفته از ساخت اکانت ، یک سوال ریاضی با اکانتی که ساخته بودم برای فلورا فرستادم و از ایشان خواستم تا در حل سوال من را راهنمایی کند و این سوال را حل کند.

در حقیقت ، من حل این سوال را بلد بودم و این سوال یک سوال آسان بود. تنها برای شروع صحبت سعی کردم اینگونه صحبت را شروع کنم.

خانوم فلورا پس از دیدن سوال ، سوال را حل کرد و برای من ارسال کرد. پس از این سوال من در روز های اینده چندین سوال دیگر هم برای ایشان ارسال کردم و با او کم کم دوست شدم پس از یک ماه فلورا را فالو کردم.

همه چیز طبیعی و واقعی بود ، دوست های مجازی که برای هم سوالات ریاضی ارسال می‌کردیم و از حل این سوالات لذت میبردیم...

بعد از مدتی ، یکی از روز هایی که فلورا برام یک سوال ریاضی فرستاده بود (برای اکانت دختر) ، گفتم من این سوال را نمی‌توانم حل کنم و باید به پسر خاله خودم ، این سوال را بدم ، پسرخاله من یک فرد خیلی باهوش هست و فکر می‌کنم حتما می‌تواند این سوال را حل کند. در این لحظه من برای اولین بار اسم واقعی خودم را گفتم و بعد از چند ساعت سوال حل شده را با اکانت دختر (حل از طرف مهرشاد) برای فلورا ارسال کردم.

دوست داشتم بگم فلورا این خود من هستم ، من ، مهرشاد ، کسی هستم که از حل سوالات ریاضی لذت میبرم ... سوال های بیشتری بیا حل کنییم... اما باید همه مراحل اشنایی را ارام و آهسته پیش میبردم...

با حل سوالات و معرفی کم کم شخص مهرشاد ،‌ خود واقعی ام را داشتم پر رنگ تر میکردم. و کم کم اکانت مجازی را کمرنگ و پاک کردم

بعد از مدتی ، با اکانت اصلی خودم یک سوال ریاضی برای ایشان ارسال کردم و گفتم که در حل این سوال کمی شک دارم ، میتوانم از شما کمک بخواهم که حل من را برسی کنید ؟

بهترین حل سوالی که میتوانستم را برای حل سوال انجام داده بودم ... فلورا هم جواب سوال من را داد بعد از مدتی فلورا یک سوال به اکانت واقعی خودم ارسال کرد و

همین طور که زمان میگذشت من واقعی و فلورا بیشتر و بیشتر باهم دوست میشدیم. و این رابطه به صمیمیت کامل رسید. چقدر احتمال داره توی دنیا ادم بتونه به این مرحله ای از دوستی با یک نفر برسه ؟ اما خوب به هر حال شد.

همه چیز عالی بود ما باهم خوشحال بودیم

مثل هر رابطه ی دیگری که تابه حال دیده اید . پس از مدتی ما باهم دعوا های کوچیک داشتیم که خوب این نشان دهنده واقعی بودن رابطست رابطه ای که این چیز هارو نداشته باشه واقعی نیست. این بحث ها و دعوا های بین ما تا مدتی پیش رفت و ما کمی سرد شده بودیم.

تا اینکه بعد از ۲ سال رابطه در تابستان سال ۱۱ ام دبیرستان. در ان زمان کرونا شروع شده بود ... ما به تهران مسافرت رفتیم و من برای یک هفته تهران بودم. به فلورا گفتم میای بریم بیرون ؟ فلورا گفت که الان زوده و چند وقت دیگر که بزرگ تر شویم قطعا زمان بهتری برای بیرون رفتن هست... خلاصه من هم اصرار کردم و سعی کردم حرف هایی بزنم که بگم واقعا دوست دارم ببینمش و خیلی حیفه که نمیتوانم ببینمش اما تاثییری نداشت.

خلاصه ۶ روز گذشت و در روز آخر مسافرت من روزی که فرداش میخواستم برگردم خونه همون شب فلورا یک پیام فرستاد که با مادرم صحبت کردم و مادرم گفته باهم بیرون برید . چرا که نه ؟ در روزی که فلورا قرار بیرون رفتن گذاشته بود من پول کافی برای وعده ناهار نداشتم و فلورا قراری که گذاشت در یک از رستوران ها و پاساژ های گران شهر بود. همان لحظه با مادرم مشورت کردم و ازش پرسیدم که پول داریم ؟ میتونم برم ناهار با فلورا بیرون. که مادر گفت نه پول نداریم ... به فلورا اصرار کردم که در جای دیگری یکدگیر را ملاقات کنیم. اما فلورا قبول نکرد. من گفتم که فردا ناهار جایی مهمان هستیم و این قضیه را بهانه کردم تا پول نداشتن را مخفی کرده باشم. ماجرا اینطوری تمام شد که من نتوانستم فلورا را ببینم.

این ماجرا ۳ روز گذشت یک روز صبح یا ظهر وقتی اینستاگرام خودم را چک کردم متوجه شدم که فلورا من را بلاک کرده است. باورم نمیشد که چه اتفاقی افتاده است. چرا بلاک شده ام ؟ هیچ چیزی را متوجه نمیشدم و احساس خیلی بدی داشتم.

چندین بار به فلورا اس ام اس دادم که چی شده ؟ چرا این کار را کرده است و فلورا جواب پیام من را نمیداد تا اینکه بعد از چند ساعت فلورا پاسخ داد من باخودم خیلی فکر کردم و ما باهم تفاهم نداریم...

این نقطه ای بود که همه خاطرات و سوال هایی که باهم حل کرده بودیم توی ذهنم به سرعت میگذشت و من نمیتوانستم حرفی بزنم یا اینکه چیزی بگویم. در انتهای مکالمه گفتم موفق باشی

و ارتباط ما در این نقطه برای همیشه پایان یافت...

کامنت ها (2)

  • aedqwe

    June 11, 2024

    adsd

    Reply
  • h

    Nov. 23, 2024

    test

    Reply

ارسال پیام